www.iiiWe.com » شما مرغابی هستید یا عقاب؟ / ماجرای یک راننده تاکسی نیویورکی

 صفحه شخصی علیرضا احمدی   
 
نام و نام خانوادگی: علیرضا احمدی
استان: خراسان جنوبی - شهرستان: بیرجند
رشته: کارشناسی عمران
شغل:  سرپرست دفتر فنی دانشگاه ، رئیس هیت مدیره شرکت هترا بتن کویر
شماره نظام مهندسی:  39-3-0-01216
تاریخ عضویت:  1389/09/09
 روزنوشت ها    
 

 شما مرغابی هستید یا عقاب؟ / ماجرای یک راننده تاکسی نیویورکی بخش عمومی

20

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید. اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.

هاروی مک کی می گوید: «روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.»

سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
بر روی کارت نوشته شده بود: «در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.»

من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت: «پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.»

گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم».
راننده پرسید: «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه.»

سپس با دادن یک بطری نوشابه، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.»

آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسیدم: «چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟»
پاسخ داد: « دو سال.»
پرسیدم: «چند سال است که به این کار مشغولید؟»
جواب داد: «هفت سال.»
پرسیدم: «پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»

گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسی های زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.

روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی، به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند. سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.»

پرسیدم: « چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید. نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند. بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.

شنبه 9 مهر 1390 ساعت 09:21  
 نظرات    
 
حسن ابراهیمی 20:06 شنبه 9 مهر 1390
5
 حسن  ابراهیمی
با تشکر از شما آقای مهندس احمدی
ایمان صادقی 21:19 شنبه 9 مهر 1390
4
 ایمان صادقی
پس بیایید عقاب باشیم نه مرغابی
هیوا آتشبار 21:34 شنبه 9 مهر 1390
5
 هیوا آتشبار
مهندس جان خیلی جالب بود، واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم.
صادق راضی 22:45 شنبه 9 مهر 1390
5
 صادق راضی
داستان خوبی بود حتما این موضوع در کار مهندسی نیز می تونه بهتر از مشاغل مختلف اجتماع جواب بده
مسعود احمدنژاد 11:00 یکشنبه 10 مهر 1390
3
 مسعود احمدنژاد
ممنون آقای مهندس
مهدی سلطانی 11:33 یکشنبه 10 مهر 1390
5
 مهدی سلطانی
mer30
پند آموز بود
افشین صابر 11:48 یکشنبه 10 مهر 1390
4
 افشین صابر
سلام .داستان الهام بخشی بود اما واقعی بود؟
م افتخاری 16:06 یکشنبه 10 مهر 1390
4
 م افتخاری
جالب بود